سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .    رنگ چشاش آبی بود .       رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…   وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم   مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .    دوستش داشتم .  لباش همیشه سرخ بود .  مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …  وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.  دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .          دیوونم کرده بود .      اونم دیوونه بود .              مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .             دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .      می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .  اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .  بعد می خندید . می خندید و…  منم اشک تو چشام جمع میشد .  صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .  قدش یه کم از من کوتاه تر بود .  وقتی می خواست بوسش کنم ?  چشماشو میبست ?  سرشو بالا می گرفت ?  لباشو غنچه می کرد ?  دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .  من نگاش می کردم .  اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .  تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ?  لبامو می ذاشتم روی لبش .  داغ بود .  وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود .  می سوختم .  همه تنم می سوخت .  دوست داشت لباشو گاز بگیرم .  من دلم نمیومد .  اون لبامو گاز می گرفت .  چشاش مثل یه چشمه زلال بود ?صاف و ساده …  وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ?  نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد .  شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد .  من هم موهاشو نوازش میکردم .  عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .  شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود .   دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ?  لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید?  جاش که قرمز می شد می گفت :  هر وقت دلت برام تنگ شد? اینجا رو بوس کن .  منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم .  تا یک هفته جاش می موند .   معاشقه من و اون همیشه طولانی بود .  تموم زندگیمون معاشقه بود . نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت .  همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ?  میومد و روی پام میشست .  سینه هاش آروم بالا و پایین می رفت .  دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ?  می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟   می گفتم : نه  می گفت : میگه لاو لاو ? لاو لاو …  بعد می خندید . می خندید ….  منم اشک تو چشام جمع می شد .  اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره .   وقتی لخت جلوم وامیستاد ? صدای قلبمو می شنیدم .  با شیطنت نگام می کرد .  پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود .  مثل مجسمه مرمر ونوس .  تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد .  مثل بچه ها .  قایم می شد ? جیغ می زد ? می پرید ? می خندید …  وقتی می گرفتمش گازم می گرفت .   بعد یهو آروم می شد .  به چشام نگاه می کرد .  اصلا حالی به حالیم می کرد .  دیوونه دیوونه …  چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو . لباش همیشه شیرین بود .  مثل عسل …  بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم .  نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم .  می خواستم فقط نگاش کنم .  هیچ چیزبرام مهم نبود .  فقط اون …  من می دونستم (( بهار )) سرطان داره .  خودش نمی دونست .  نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم .  تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد .  بهار پژمرد .  هیچکس حال منو نمی فهمید .  دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم .   یه روز صبح از خواب بیدار شد ?  دستموگرفت ?  آروم برد روی قلبش ?  گفت : می دونی قلبم چی می گه؟  بعد چشاشو بست.  تنش سرد بود .  دستمو روی سینه اش فشار دادم . هیچ تپشی نبود .  داد زدم : خدا …  بهارمرده بود .   من هیچی نفهمیدم .  ولو شدم رو زمین .  هیچی نفهمیدم .  هیچکس نمی فهمه من چی میگم .  هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ?  هنوزم اشک توی چشام جمع می شه ?   هنوزم دیوونه ا م.      




تاریخ : یکشنبه 94/3/31 | 4:25 عصر | نویسنده : اسماعیل زومکزهی | نظرات ()
.: Weblog Themes By BlackSkin :.